جمع شدن. اجتماع کردن. فراهم آمدن: دد و مرغ و نخجیر گشته گروه برفتند ویله کنان سوی کوه. فردوسی. خور و خواب و آرام بر دشت و کوه برهنه به هر جای گشته گروه. فردوسی. رجوع به گروه شود
جمع شدن. اجتماع کردن. فراهم آمدن: دد و مرغ و نخجیر گشته گروه برفتند ویله کنان سوی کوه. فردوسی. خور و خواب و آرام بر دشت و کوه برهنه به هر جای گشته گروه. فردوسی. رجوع به گروه شود
فریفته شدن. گول خوردن. مغرور شدن. غره گردیدن. غره شدن. غره بودن. رجوع به غره شود: به زرق تو این بار غره نگردم گر انجیل و تورات پیشم بخوانی. منوچهری. تا غره گشته ای به سخنهایی کاینها خبر دهند همی ز آنها. ناصرخسرو. غره چرا گشته ای به کار زمانه گر نه دماغت پر از فساد بخارست. ناصرخسرو. پیریت چو شیر نر همی غرد تو گشته ای به زور کودکی غره ! ناصرخسرو. هزاردستان در چمن باغ به آواز خوش خود غره گشته. (مجالس سعدی مجلس اول)
فریفته شدن. گول خوردن. مغرور شدن. غره گردیدن. غره شدن. غره بودن. رجوع به غره شود: به زرق تو این بار غره نگردم گر انجیل و تورات پیشم بخوانی. منوچهری. تا غره گشته ای به سخنهایی کاینها خبر دهند همی ز آنها. ناصرخسرو. غره چرا گشته ای به کار زمانه گر نه دماغت پر از فساد بخارست. ناصرخسرو. پیریت چو شیر نر همی غرد تو گشته ای به زور کودکی غره ! ناصرخسرو. هزاردستان در چمن باغ به آواز خوش خود غره گشته. (مجالس سعدی مجلس اول)
تاب و حرارت پیدا کردن و یافتن: و آن زیرزمین گرم گشت و براحت افتادند. (مجمل التواریخ والقصص ص 101) ، مشغول شدن به. پرداختن به: چو بشنید ماهوی بی آب و شرم بر آن آسیابان سرش گشت گرم. فردوسی. ، دل به کسی گرم گشتن. امیدوار شدن. نیرو یافتن. قوی دل گشتن: دل پهلوانان بدو گرم گشت سر طوس نوذر بی آزرم گشت. فردوسی
تاب و حرارت پیدا کردن و یافتن: و آن زیرزمین گرم گشت و براحت افتادند. (مجمل التواریخ والقصص ص 101) ، مشغول شدن به. پرداختن به: چو بشنید ماهوی بی آب و شرم بر آن آسیابان سرش گشت گرم. فردوسی. ، دل به کسی گرم گشتن. امیدوار شدن. نیرو یافتن. قوی دل گشتن: دل پهلوانان بدو گرم گشت سر طوس نوذر بی آزرم گشت. فردوسی
روز شدن. روشن شدن: شب از فراق تو مینالم ای پری رخسار چو روز گردد گویی در آتشم بی تو. سعدی. روشن روان عاشق در تیره شب ننالد داند که روز گردد روزی شب شبانان. سعدی
روز شدن. روشن شدن: شب از فراق تو مینالم ای پری رخسار چو روز گردد گویی در آتشم بی تو. سعدی. روشن روان عاشق در تیره شب ننالد داند که روز گردد روزی شب شبانان. سعدی
بجان آمدن. سخت درماندن. خسته شدن. ملول گشتن: در کارها بتا ستهیدن گرفته ای گشتم ستوه از تو من از بس که بستهی. بوشعیب. ز رفتن چو گشتند یکسر ستوه یکی ژرف دریا از آن روی کوه. فردوسی. وز تو ستوه گشت و بماندی از او نفور آن کس کز آرزوت همی کرد دی نفیر. ناصرخسرو (دیوان چ کتاب خانه طهران ص 52). وز رنج روزگار چو جانم ستوه گشت یک چند با ثنا بدر پادشا شدم. ناصرخسرو
بجان آمدن. سخت درماندن. خسته شدن. ملول گشتن: در کارها بتا ستهیدن گرفته ای گشتم ستوه از تو من از بس که بستهی. بوشعیب. ز رفتن چو گشتند یکسر ستوه یکی ژرف دریا از آن روی کوه. فردوسی. وز تو ستوه گشت و بماندی از او نفور آن کس کز آرزوت همی کرد دی نفیر. ناصرخسرو (دیوان چ کتاب خانه طهران ص 52). وز رنج روزگار چو جانم ستوه گشت یک چند با ثنا بدر پادشا شدم. ناصرخسرو
غرقه شدن. غرق گشتن. در آب فرورفتن. خفه شدن در آب و مردن: دلش غرقه گشته به آز اندرون پراندیشه بنشست با رهنمون. فردوسی. دل خاقانی از این درد، برون پوست بسوخت وز درون غرقۀ خون گشت و خبر کس را نی. خاقانی. خاک من غرقۀ خون گشت مگریید دگر بس کنید از جزع ار اهل جزائید همه. خاقانی. آشنایان ره عشق در این بحر عمیق غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده. حافظ
غرقه شدن. غرق گشتن. در آب فرورفتن. خفه شدن در آب و مردن: دلش غرقه گشته به آز اندرون پراندیشه بنشست با رهنمون. فردوسی. دل خاقانی از این درد، برون پوست بسوخت وز درون غرقۀ خون گشت و خبر کس را نی. خاقانی. خاک من غرقۀ خون گشت مگریید دگر بس کنید از جزع ار اهل جزائید همه. خاقانی. آشنایان ره عشق در این بحر عمیق غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده. حافظ
برآمدن. مقضی شدن. نجح. نجاح. روا شدن. رجوع به روا شدن شود. - روا گشتن تمنا و حاجت، کنایه ازبرآمدن تمنا و حاجت. (از آنندراج) : زآن روضه کسی جدانگشتی تا حاجت او روا نگشتی. نظامی. چون تمنای تو واله زآن نمی گردد روا عرض میکن پیش او هر دم تمنای دگر. درویش واله هروی (از آنندراج). ، رواج یافتن. رونق پیدا کردن. - روا گشتن متاع و بازار، کنایه از رواج یافتن متاع و بازار. (از آنندراج) : نشد بالا دماغم هرگز از جوش خریداران متاعم چون روا گردید از سرمایه کم کردم. مخلص کاشی (از آنندراج). ، حلال شدن. مباح شدن. رجوع به روا شدن شود: گر روا گشت بر اوباش جهان رزق جهان تو چو اوباش مرو بر اثر رزق و رواش. ناصرخسرو
برآمدن. مقضی شدن. نُجْح. نَجاح. روا شدن. رجوع به روا شدن شود. - روا گشتن تمنا و حاجت، کنایه ازبرآمدن تمنا و حاجت. (از آنندراج) : زآن روضه کسی جدانگشتی تا حاجت او روا نگشتی. نظامی. چون تمنای تو واله زآن نمی گردد روا عرض میکن پیش او هر دم تمنای دگر. درویش واله هروی (از آنندراج). ، رواج یافتن. رونق پیدا کردن. - روا گشتن متاع و بازار، کنایه از رواج یافتن متاع و بازار. (از آنندراج) : نشد بالا دماغم هرگز از جوش خریداران متاعم چون روا گردید از سرمایه کم کردم. مخلص کاشی (از آنندراج). ، حلال شدن. مباح شدن. رجوع به روا شدن شود: گر روا گشت بر اوباش جهان رزق جهان تو چو اوباش مرو بر اثر رزق و رواش. ناصرخسرو